آرزوی مورچه قرمز
توی حیاط یک خانه ی قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود؛ یکی این طرف حیاط و یکی دیگر آن طرف حیاط.
چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی میکردند. یک روز مورچه قرمز که از همه کوچک تر بود، به مادرش گفت: ای کاش میشد به باغچه آن طرف حیاط میرفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم. به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگتر است!/
مادر مورچه قرمز آهی کشید و گفت: فکر خوبیه، اما تا وقتی که این مرغ و خروسها توی حیاط هستند، نمیتوانی از آنجا عبور کنی. همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شدم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم... ./
مورچه قرمز که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد. /
یک روز اتفاق جالبی افتاد ... آن روز زنی با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. بعد یک سر طناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آن طرف حیاط، بعد لباس ها را یکی یکی پهن کرد روی طناب و رفت./
مورچه قرمز که از لای برگ ها نگاه میکرد؛ با خودش گفت: به به، چه راه خوبی! حالا میتوانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم./
مورچه قرمز خودش را به طناب رساند، و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس ها را تکان داد./
مورچهی قرمز کمی جلوتر رفت، و به لباس صورتی رسید. روی لباس پر بود از گلهای قشنگ، مثل یک دشت پر از گل. باد تندتر شد و طناب و لباس ها را شدیدتر تکان داد؛ اما مورچه قرمز که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکم تر به لباس چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه قرمز به آرزویش رسید./
حالا چند روز است که مورچه ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس ها راه می روند./